Saturday, December 8, 2007

روز هشتم


تصمیم گرفتم در اوج قهرمانی شکستم رو قبول کنم. عمر این قهرمانی هم مثل عمرگل سرخ کوتاه بود.
آردم رو بیختم و الکم رو آویختم. میدون رو خالی میکنم برای جوانهایی که در صف منتظر بودن تا اوقات فراغت رو پر کنند.
منی که می خواستم تاریخ زندگیم رو بوجود بیارم آخرش این شد.
آیا فکر میکردم که روزی برای چیزی برای کسی برای وقتی برای لحظه ای دلم تنگ بشه؟ نه هرگز.
ولی دلم تنگ میشه برای لحظه لحظه روزهای اوج و قهرمانی. برای تمام لحظه های طلایی در تمام سرزمینهای دور و نزدیک.
از همه کسانی که منو در این راه کمک کردند ممنونم. مخصوصا مربی آسمانیم.

4 comments:

Anonymous said...

با هم به اوج رفتيم باهم فرود اومديم و باهم دوباره به اوج مي رسيم

Anonymous said...

اگر زندگي انجام وظيفه است با تو بودن رقص است و پرواز پس از شيطان حرف نزن تو هديه خدايي اي پاك ترين حادثه

Anonymous said...

هميشه در پشت لبخندم ساعتها فكر نهفته كه چگونه لبخند بزنم كه شاد شوي

YUMMY said...

بچه ام!!!! من خوشحالم که الان داری کلی فکر میکنی و به مغزت فشار میاری و خوب مینویسی...شاید حکمتش همین بوده.
راستی من بدقولی نکرده ام یک فکر های دیگری کرده ام!!!! خوب شو زووووووووووووووووووود

Post a Comment