گرگی، موجود با وفایی که در قلب و روحم جای ابدی داره
گرگی بعد از حدود ۱۴ سال برای همیشه خوابید. یکی از سختترین روزهای زندگی من بود.
سگ بینهاست وفاداری بود. تحت هر شرایطی که بود هیچوقت نشد که مجبور بشم دوبار صداش بزنم. کافی بود اسمش رو ببرم تا جلوم سبز شه. جز روزی که دکتر اومد خونه و قرار بود که به گرگی آمپول خواب بزنه. هرچی صداش کردم با اینکه دیگه نمیتونست راه بره و پاهاش حرکتی نداشت ازم فرار میکرد. طفلی فهمیده بود.
خلاصه اومد کنارم، دراز کشید و شروع کرد دستم رو لیس زدن و من هم نازش میکردم. دکتر آمپول رو زد و منتظر موند. کم کم دارو اثر میکرد و گرگی بی حس میشد اما همچنان داشت دستم رو لیس میزد. آهسته تر و آهسته تر... زبونش روی دستم موند و دیگه تکون نخورد. قلبش برای همیشه ایستاد.
چقدر گریه کردم. نمدونستم کار درستی کردم یا نه. از یک طرف دیگه نمیتونست حرکت کنه و از طرف دیگه با اینکه پیر شده بود اما همه حواسش خوب جمع بود.
سالها گذشت، شبی خواب دیدم که خونه ام پایین ایستگاه مترویی هست که میرفتم سرکار. ایستگاهی تو اشخیدام نزدیک شرکت آی پی اس. از درب خونه میتونستم بالای پله برقیها رو ببینم.
گرگی همیشه اونجا رو به پایین من رو نگاه میکرد. هرچی صداش میکردم نمیاد پایین. اما میدونستم خوشحاله. تا اینکه یه روز اومد پایین تو خونه نیومد اما ازش پرسیدم، گرگی از زندگی با من راضی بود. گفت آره زندگی خوبی داشتم. البته نه اینکه حرف بزنم اما تو خواب میفهمیدم چی میگه.
از خواب که بیدار شدم، وجدانم راحت بود. من و خانواده ام سعی کردیم که زندگی راحتی داشته باشه و میدونم که خوب زندگی کرد. با من سختی کشید با من خوشحال بود، با من بود و با من هست و با من خواهد بود تا آخر عمرم.
یادش بخیر.
No comments:
Post a Comment